در خاکستری ترین بندرِ جهان
خانه کرده باشی و پوستت
از آفتاب پنج دری

هنوز سرخ و زرد و آبی با

بازارِ روز
بادبانهایش را گشوده است
بویِ مرده ی دریا از دکّه هایِ چوبین
در مشامِ آشپزخانه هایِ چاق و رنگارنگ
کودکِ ازیادرفته میانِ این همه باسن

هر پنج در را بی بی چفت کرده است و
قامتِ تو دستت را
از لابه لایِ کیسه های بادکرده ی نایلون
به شیشه هایِ رنگی نمی رساند


شکارِ مهربانِ ماهی
کنارِ کهنه ی بندر
آنسویِ آبها
جزیرهای اگر هم باشد
در آبهایِ آنسوها است

                              


سگ در کنار آتش است
و چوبدستی، تنها

چشم ها
’پر دودند
لب‌ها
’پر
سخن
و اشباح، سرگردان

فردا به جنگل می‌رویم
با چوبدستی در دست
برای دیدن آبشار

                                                  
۲
چوبدستی مرا نسوزانید
جنگل
’پر از هیمه است

من هم آتش را دوست دارم
با خنده‌ی جرقه‌ها
و رقص شعله‌اش

چوبدستی من کجاست؟
می‌روم که هیزم بیاورم


دانی من کیستم؟

یادگار روزها و شب های وصل؟

اتصالی با جهان بی کران؟

اتفاق کوچه های تنگ شهر؟

التماس روزهای زرد رنگ؟

یا غرور بی بدیل سبز و گرم؟

***

خاطرات نورهای بی فروغ؟

یا کلامی زشت و بی رنگ و درنگ؟

من لباسم بر تن افکار پوچ؟

من توانم بر عصای روزگار؟

من که خاکم نیست از بدو وجود؟؟؟

من نه آنم که مرا آن شمرید

یا که او را از تبارم شمرید

ما کجا و قطره عمق وجود

ما کجا و اسم او شرط ورود

***